خسیس (2)

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: محسن میهن دوست - انتشارات فرید چاپ اول ۱۳۷۰

کتاب مرجع: سیب خندان و نارگریان ص ۷۱

صفحه: 343 - 346

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: زن مرد خسیس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مرد خسیس

تنگ نظری، خست، حسادت، کینه ورزی و.... تمام خصلت هایی که بشر در طول تاریخ زندگی اش با آن روبه رو بوده، از مسائلی است که در افسانه ها به آنها توجه شده است. هنرمندان و نویسندگانی که در عرصه کار و تلاش خود به این مسائل و مشکلات عام بشری پرداخته اند، آثار موفق، ماندگار و پرارزشی خلق کرده اند. معروفترین این هنرمندان در زمینه نمایشنامه نویسی و شعر ویلیام شکسپیر انگلیسی است (۱۵۶۴-۱۶۱۶ میلادی). او آداب و رسوم و مسائل جاری روزگار خود را به روشی استادانه، هجو میکرد و دارای معرفتی وسیع و شناختی عمیق از دردها و مصائب عصر خود بود. در ایران نیز شخصیتی عمیق و شاعری برجسته چون خواجه شمس الدین حافظ شیرازی (وفات ۷۹۲ هجری قمری) در بیان آلام و مشکلات بشری برابر با شکسپیر است. این دو هنرمند برجسته از ادبیات عامه روزگار خود سود جسته و در آثار خود آورده اند.

چهل ساله مردی بود که زن نمی گرفت و همینکه علتش را می پرسیدند، میگفت: «آنکه می خواهم پیدا نمیشود!» تا آنکه زن زیرکی از همسایه ها پیش خود گفت: «این مرد ثروت زیادی بهم زده و چون خیلی خسیس است حتماً از اینکه زن بگیرد و خرجش زیاد شود، می ترسد! کاری بکنم که نفهمد از کجا خورده !!» و افزود: هر طور شده باید دخترم را بگیرد! زن به خانه مرد خسیس رفت و از خوبی های دختر پانزده ساله اش برای او حرف زد و دست آخر گفت: دخترم نه تنها به جز نان چیزی نمی خورد، ، بلکه اصلاً خرجی هم روی دستت نمی گذارد. مرد خسیس که تاکنون در پی چنین دختری بود، گل از گلش باز شد و گفت: «خدا عمرت را زیاد کند، تا حالا کجا بودی؟ و دختر را بی گفت و گوی بیشتر از مادر خواستگاری کرد. سر هفته نشد که دختر را به عقد مرد خسیس در آوردند و دختر به خانه بخت رفت در حالیکه زن همسایه تمام آن چیزهای لازمی را که در خانه مرد خسیس به کار دخترش می آمد، به او آموخته بود. مرد خسیس که کشاورز بود، سپیده دم گاوهایش را بر می داشت و به صحرا می برد. نیمه روز که میشد نان خشکی از سفره به در آورده، به آب می زد و می خورد، و تا غروب با آنکه در کار و تقلا بود هیچ چیز نمی خورد. شب هم با تکه نانی خشک و اشکنه ای اندک شکمش را سیر میکرد، و شکر بجا می آورد! اما بشنویم از دختر که در خانه همه چیز میخورد و نمی گذاشت که مرد بفهمد، تا اینکه دختر از این وضع به تنگ آمد و با خود گفت: «اینکه نمی شود نان حلال خودم را بخورم و اینهمه پنهان کاری کنم.» فردای آن شب که مرد از خانه راهی صحرا شد. دختر دیگ آش بزرگی به اندازه ی پنجاه پیاله سر بار گذاشت و تصمیم گرفت که با شوی خسیس خود مبارزه کند. چندی نگذشت که مادر دختر از راه رسید و پرسید: سر بار تو دیگ به این بزرگی چیست؟ دختر گفت: دیگر تحملم از پنهان کاری تمام شده و این دیگ را هم که می بینی، به اندازه پنجاه پیاله آش دارد. مادر گفت: «اینطوری که نمی شود. تو را طلاق خواهد داد! دختر گفت: ای به جهنم!دختر آش ها را پیاله پیاله کرد و روی هر پیاله هم تکه نانی گذاشت. دست برقضا آن روز مرد خسیس نیمه روز از کار در بیابان بازگشت و خیلی هم گرسنه بود. مرد تا سر به آشپزخانه کرد و پیاله های آش را دید، تندی پرسید: زن بگو ببینم مهمان در خانه ما هست و من از آن بی خبرم؟ دختر گفت: «نخیر!» گفت: پس اینهمه آش را برای که پخته ای و کاسه کاسه کرده ای؟ گفت: برای آنکه خودم بخورم و تلافی هفته ها گرسنگی را در بیاورم! مرد گفت: ای زن فکر فردا هم هستی؟ و افزود: اگر بخواهی به این ترتیب پیش بروی، من دق میکنم و از دست خواهم رفت! زن عصبانی شد و فریاد زد: به هر قبرستان رفتی رفتی! مرد هم چون این حرف را از زنش شنید خود را به غش زد و روی زمین افتاد. دختر کس و کار مرد خسیس را خبر کرد و گفت: بیایید که شوهرم مرد! کس و کار مرد خسیس که آمدند، دیدند مرد وسط اتاق دراز افتاده و انگار که به دنیا نبوده است! فرش آوردند و مرد را در آن پیچیدند. و رفتند که تابوت بیاورند. وقتی تابوت را آوردند، و خواستند مرد خسیس را در آن قرار دهند، زن گفت خلوت کنید و بگذارید در گوش شوهرم چیزی بگویم، شاید که به نفس آید. گفتند: «باشد» زن سر کرد در گوش مرد و گفت بلند شو و گرنه می برند و در آب سردت می اندازند و پدرت را در میآورند! مرد گفت: «بگو که دیگر چیزی نمی خوری!» زن از او دور شد. تابوت را بلند کردند و بردند لب جویی گذاشتند که مرده را بشویند. زن باز به کس و کار مرد گفت باید در گوش شوهرش چیزی بگوید تا مگر که زنده شود. گفتند: باشد. زن سر در گوش شوهرش کرد و گفت: ای سگ پدر صدای آب را میشنوی؟ از جایت بلند شو و گرنه هم اکنون چهار مرده شوی سر و پوزت را می شویند و می بندند و به قبرستان می برند! مرد گفت: «بگو که نان نمی خوری!» زن از او دور شد و به مرده شوی گفت که مرده را بشوی. مرد را در جوی آب انداختند و خوب شستند و او هم دم بر نیاورد. تا آنکه کفنش کردند و به قبرستان بردند. اما پیش از آنکه سر قبر را بپوشانند، زن خواهش کرد که بر سر قبر شوهرش نی ای بگذارند تا اگر زنده شد جای نفس داشته باشد و نمیرد. نی را که آوردند زن گفت: برای بار سوم هم که شده بگذارید مطلبی را در گوش او بگویم. کس و کار مرد اجازه دادند که زن هر چه خواهد، بکند! زن سر در گوش مرد کرد و گفت: در قبرت که بگذارند دیگر نمی توانی نفس بکشی. و خواهی مرد. حال تا وقت باقی است از جا بلند شو و از خر شیطان بگذر! مرد گفت «بگو که نان نمیخوری!» زن گفت: ای به گور پدرت! و از او دور شد. مرد خسیس را خاک کردند و نی ای را بر سر گورش گذاشتند و از گورستان بازگشتند. کس و کار مرد برای او سه روز پرسه (سوگواری) گرفتند و اشک ریختند. در این میان، زن که چند برادر گردن کلفت داشت، پس از آنکه سه روز پرسه تمام شد، پیش آنان رفت و گفت: این شوهر پدر سوخته من زنده است و برای آنکه در خانه او چیزی نخورم، خودش را به مردن زده. و حال هر طور میدانید او راسر عقل بیاورید، وگرنه این مرتیکه خسیس در قبر خفه خواهد شد و من بی شوهر می مانم! غروب که شد برادران دختر زنجیر برداشتند و به سر قبر رفتند. نبش قبر کردند و با زنجیر به جان مرد خسیس افتادند. نزن که بزن، بزن که نزن، تا آنکه مرد به غلط گفتن درآمد! دست آخر به رویش کاه ریختند و از قبرستان گریختند! مرد کفن به بر، از قبرستان تا پشت در خانه خویش پا به فرار گذاشت. و چون به آنجا رسید، در زد! زن پرسید «کیست؟» مرد گفت: شوهر نازنین تو! زن گفت: شوهر من سه روز پیش مرد و در راه هم باز نمیکنم. مرد گفت: «من همان شوهر تو هستم. اگر ده نان میخوری، بیست نان بخور و اگر بیست نان کم است، دویست نان بخور بیا و در را باز کن! زن در را باز کرد مرد تا زنش را دید خودش را در آغوش او انداخت و گفت: «آن دنیا، دنیای بدی است! از سر شب تو را زنجیر میزنند، و صبح نشده به رویت کاه میریزند. و افزود: «اگر چهل بار از چهل پله بالا و پایین بشوی، و هزار درد به جانت باشد. باز هم هر چه خوشی است در همین دنیاست!» و از حال رفت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد